می گویند زمانهای دور پسری بود به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت . روزی شاهزاده ای از کنار کلیساعبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید . ازاطرافیان در مورد پسر پرسید . به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید . شاهزاده دلش برای پسرک سوخت . کنار او آمد و آهسته به او گفت : " جوان ! به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ ! بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی ! " و پسرک در مقابل چشمان حیرت زده پرنس مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد :" من همین الان در حال کار کردن هستم ! " و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد .
پرنس از جا برخاست و رفت . چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است . مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید . نام آن پسر " میکل آنژ" بود !
حضرت فاطمه زهرا(س)همواره امام حسن(ع) را که بیش از هفت سال نداشت به مسجد می
فرستاد تا آن چه را که رسول خدا(ص)در میان مسلمین
مطرح می کند به خاطر بسپرد و شنیده های خود را برای مادر بازگو کند.
امام حسن(ع) نیز با کمال نظم و به صورتی شیوا و شیرین گفته های جدش را در خانه برای
مادرش بیان می کرد.
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دست نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."
تاریک و وحشتناک بود، بوی گندش، حالمو بهم میزد. یاد سیاه چال مدرسمون افتادم. هر طرف می چرخیدم چیزی جز سیاهی نمی دیدم.
کم کم داشت نفسم تنگ می شد و نزدیک بود خفه شم، که در همین لحظه صدای مادرم رو شنیدم که با صدای بلند گفت: "مگه دیوونه شدی!؟"
سطل زباله رو سریع از روی سرم برداشتم و خجالت زده سمت اتاقم رفتم.
شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش، به گناهانش فکر می کرد. روش نمیشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود.
به خودش گفت : اگه من جای خدا بودم، دیگه یا این کارهایی که کردم، هیچ وقت یه همچین بنده ای رو نمی بخشیدم.
صدای اذان بلند شده بود، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمیخورد. یه مرتبه صدای موبایلش سکوت شب رو شکست.
دوستی براش Sms فرستاده بود: "پاشو نمازت قضا نشه!!"
مثل همیشه برای مشتری قیافه گرفت، با هزار توپ و تشر و بهانه بیرونش کرد.
عصری که برای خواستگاری رفت دید پدر طرف مشتری صبحش بوده!
روزی زن ملا نصرالدین دل درد شدیدی گرفت و ملا برای آوردن طبیب بیرون رفت. چون به کوچه رسید، زنش از پنجره گفت: دلم آرام گرفت، طبیب لازم نیست.
ملا به حرف او گوش نداد. به خانه طبیب رفت و او را از اندرون بیرون کشید و گفت: زن من دل درد شدیدی گرفته بود و من برای آوردن شما می آمدم، که از پنجره صدا کرد دلم آرام گرفته و به طبیب احتیاجی نیست. من هم آمدم که به شما اطلاع دهم که به آمدن شما نیازی نیست!!!
مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که: با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که: دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد.
دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گمشد. همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند. اما «چو» بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد، گفت: مهم نیست که اسب من گم شده است؛ شاید حکمتی در کار باشد. همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
صدایم کن صدای تو ترانست
کلامت آیه های عاشقانست
تو را من سجده سجده میپرستم
که سر در خاک بر زانو نشستم
بهلول وداروغه :
دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .
داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
لا شه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید
آن را از کوچه بردارد .
اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.
داروغه ازبهلول سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ بهلول گفت :
کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .
هرگز گمان مبر ز خیال تو غافلم ، گر مانده ام خموش ، خدا داند و دلم . . .