سلام . خوبید دوستا و دشمنای گلم ؟ کی جرات کرده منو هک کنه ؟
کی جرات کرده که هارد منو ببنده ؟ ۴۸ ساعت وقت میدم خودش بگه
ولا ... خودش میدونه . من ۸ تا پروژم تو هاردم بود آره ؟ ولی من از
هر کدوم ۴ تا ایماج دارم . به کاهدون زده . پژمان آی پی میخوام با
آدرس فهمیدی ؟ ۲ تا سیستم تو یه ساعت ؟
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید
پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیب زمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود .پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی" .دوستدار تو پدر". پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینیهایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
نتیجه اخلاقی: هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میتوانید آن را انجام بدهید
خواب دیدم بر روی شنها راه میروم و بر روی پرده شب تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی می دیدم. همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم روز به روز پرده ظاهر شد، یکی مال من یکی از آن خداوند. راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم. در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت. اتفاقا، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود.
روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها، دردها، و ........ آنگاه از خدا پرسیدم: خداوندا تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود و من پذیرفتم زندگی کنم. خواهش میکنم بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی.
خداوند پاسخ داد: فرزندم، ترا دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتی برای لحظه ای و من چنین نکردم.
هنگامی که در آن روزها، یک رد پا بر روی شن دیدی، من بودم که تو را به دوش کشیده بودم.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو رو بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تا حالا دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهند بود، پس به کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمر چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. گاو با سُم به زمین میکوبید و خرخر میکرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، از این بهتر خواهد بود. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت..!
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است. بهره گیری از بعضی فرصت ها ساده است و بعضی مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!!!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد
پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلیای که شاید یک روز تو هم بشینی.
کمی اونطرفتر پیرمرد نشسته بود روی صندلیای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف میزدن و پیرمرد نگاهشون میکرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم میدوخت و بغض میکرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمیخوان همدیگر رو ببینن.
پیرمرد در حالی که اشک میریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونهاش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...
پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلیای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.
ایستگاه استجابت دعا
یک نفر دلش شکسته بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود. هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمیرسد؟
شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد. رفت
و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب میشود...
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره متروک، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا مینشست. |
![]() |
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبهاش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. |
سلام شاهین جان . امیدوارم که حالت خوب باشه و با این موضوع کنار بیایی . فوت باباتو بهت تسلیت میگم از صمیم قلب و آرزو میکنم که این موضوع سدی واسه پیشرفت و تغییر اون شاهینی که من همیشه میشناختم نباشه .
محمد از راه دور ... میبوسمت عزیزم .