هرچی آرزوی خوبه واسه تو هرچی که خاطره داریم مال من
اون شبای عاشقونه مال تو این شبای بی قراری مال من
سلام . بگید این ماشینا کودومشون بهتره . شماره ماشینا هم هیدن شده واسه یه چیزایی
سروش خان قبلا لگن سوار میشدی الان تی تی ؟
porche coupe 2006 . 3300 CC . khoobe badak ni
Audi tt . 2600 CC . ghiafatan khoobe motori kam miare pishe porche ya benz
ye jooraii eshghe mane . Mercedes CLR MClaren . 3700 CC hajme motor . Koolak Mikone . baghie aksa edame matlab
ادامه مطلب ...
سلام بروبچه های گل و خل روزگار . کی وگاس رو بازی کرده تا آخرش ؟ من تا آخرشم رفتم چیز گادیه . این بازی تو سبک SWAT & counter strike که یه جورایی فرق داره . تو یه محیط بزرگتر با اسلحه و یه گرافیک فوق العاده . مرحله های این بازیم که واقعآ سخت و هیجانیه . یه دفعه ۱۰ نفر میریزن روت توام باید هم خودت هم گروه ۲نفرت رو جمع کنی که واقعا توپه . این بازی اول شخص تویی و ۲ تا اسکل به تمام معنا رو باید اداره کنی که تو پرو این ۲تا واقعا اسکل میشن . این بازی ۲تا دی وی دی میشه که یه گرافیک ۱ گیگ با یه رم ۲ گیگ میشه یه بازیه خوب . تو این بازی مثل بازی های دیگه بکش تا نکشنت . یه امتیاز من به این بازی میدم نظر شما هم کمکم میکنه .
گرافیک | ۹.۵ |
موضوع | ۸ |
سبک | ۱۰ |
وضعیت | ۸.۵ |
بازم اوبی سافت به فکر بازی های pc هست ...
غم و شادی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!
از او پرسیدم: خدایا، چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی!
بنده خدا
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند.
زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد.انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و
پرسید: خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی داری.
سلام
چه روز بدی . واسه ماها . روز مادر . البته بدیش واسه اینه که یاد خاطره هایی میفتیم که الان حسرت یک دقیقش داره نابودمون میکنه کاش اون شب از تو شبای خدا حذف میشد . شبی که هیچ وقت بد تر از اون تو زندگیم نمیاد . شبی که باعث شد امسال روز مادرم خراب شه . آخه من و که میدونید ۲تا مامان دارم یکی که ایشالا تا ۴۰۰ سال عمر کنه یکی هم که بزرگم کرده و مامان بزرگمه . دنیا رو سر آدم خراب میشه وقتی یه خبر خیلی بد میشنوه ولی خراب شده رو میشه ساخت از هیروشیما که بد تر نمی شه ! میشه ؟ ولی خبری که اون شب همه چیه منو خراب کرد دنیا رو از من گرفت و دیگه نمی شه ساخت چون ندارمش . هه راستی روز مادر بودا . تولد حضرت فاطمه ( س ) رو به همه تبریک میگم . روز مادر رو به مامانم و مامانم تبریک میگم . راستی واسه مرده ها یه فتحه بگید که خوشحال شن . کاش هیچ وقت روز مادرتون و از دست ندید . تابستونه خوبیم براتون آرزو میکنم . بای
دیر آپ کردم متاسفم .
nemidoonam ki fek karde man oskolam vali khob khodeshe . man ooni ke fekr karde nistam . babasho dar miaram . bebinid kei goftam bezarid pam berese be oon kharab shode behesh migam . bye
سلام . خوبید دوستا و دشمنای گلم ؟ کی جرات کرده منو هک کنه ؟
کی جرات کرده که هارد منو ببنده ؟ ۴۸ ساعت وقت میدم خودش بگه
ولا ... خودش میدونه . من ۸ تا پروژم تو هاردم بود آره ؟ ولی من از
هر کدوم ۴ تا ایماج دارم . به کاهدون زده . پژمان آی پی میخوام با
آدرس فهمیدی ؟ ۲ تا سیستم تو یه ساعت ؟
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید
پیرمردی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیب زمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود .پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی" .دوستدار تو پدر". پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینیهایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
نتیجه اخلاقی: هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میتوانید آن را انجام بدهید
خواب دیدم بر روی شنها راه میروم و بر روی پرده شب تمام روزهای زندگیم را مانند فیلمی می دیدم. همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم روز به روز پرده ظاهر شد، یکی مال من یکی از آن خداوند. راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم. در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت. اتفاقا، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود.
روزهایی با بزرگترین رنجها، ترسها، دردها، و ........ آنگاه از خدا پرسیدم: خداوندا تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود و من پذیرفتم زندگی کنم. خواهش میکنم بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی.
خداوند پاسخ داد: فرزندم، ترا دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتی برای لحظه ای و من چنین نکردم.
هنگامی که در آن روزها، یک رد پا بر روی شن دیدی، من بودم که تو را به دوش کشیده بودم.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو رو بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تا حالا دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهند بود، پس به کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمر چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. گاو با سُم به زمین میکوبید و خرخر میکرد. جوان بار دیگر با خود فکر کرد گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، از این بهتر خواهد بود. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو دوم نیز از مرتع عبور کند. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت..!
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است. بهره گیری از بعضی فرصت ها ساده است و بعضی مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!!!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد